شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 145 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری پنجشنبه : بابایی رفت اداره ... منم تا ساعت 10 خوابیدم ... بعدش بیدار شدم و دلم پیش دوستام بود شدیدا" ... ولی چون دیدم باباییت چیزی درباره رفتن و نرفتنم بهم نگفت بیخیال شدم و دوباره دراز کشیدم ... تا ساعت 11 که دختر خاله زنگ زد بهم ... امروز تولدش بود ... گفت برای ناهار برم خونشون ... منم گفتم بذار بهداد بیدار بشه میام ... بیدار شدی و شیر خوردی و عوضت کردم ... داشتم آماده میشدم که بریم خونه خاله که یهو بابایی زنگ زد و گفت : کجایی ؟ گفتم : خونه !! گفت نرفتی قرار !!!؟؟؟ در اینجا بود که انگار آب یخی رو بر من ریختند ... هههههههههههه کلی دلم سوخت از اینکه بخاطر فکر الکی خودم قرار رو از دست داده بودم ... از طرفی هم به دخترخاله قو...
26 خرداد 1391

یادداشت 144 مامانی برای بهداد

شکوفه ی من ... بهدادم دوشنبه ... مثل همیشه تا نزدیکای طهر خوابیدی ... تا شب هم همه چیز کاملا عادی بود ...قرار بود روز پنجشنبه بچه های کلوپ قرار بذارن ... بابایی هم گفت اگه دوست داری برو ... منم دوست داشتم که برم ... رفتم سراغ لباسات تا یه دونه خوشگلش رو برای مهمونیت پیدا کنم ... یدونه از سرهمیهات که خیلی هم دوستش دارم اندازته ... آوردم و تنت کردم ... وای که مثل ماه شده بودی ... کلی ازت عکس گرفتم ... بعدشم یه مشت اسپند دودیدم !!!! خاله 3 زنگ زد و گفت فردا ناهار مامان بزرگ و خاله 1 میرن خونشون و من و تو هم بریم ... ما هم گفتیم باشه ... ماجرا از ساعت 10 شروع شد ... مثل همیشه شیر خوردی و مامانی گذاشتش رو دوشش تا آروغ بزنی ... چند دقیقه ای ب...
24 خرداد 1391

یادداشت 143 مامانی برای بهداد

شکوفه ی کوچولوی من روز شنبه فرارسید !!!!!!!!! ساعت 8 بیدار شدم و دیدم باباییت بالا سرت نشسته و داره نگات میکنه !!!!!!!! خیلی قیافش بامزه بود .. انگار اون ترسیده بود به جای تو !!! منتظر نشستم تا بیدار بشی و شیرت بدم و بریم ... ساعت 9 بیدار شدی و تا شیر بخوری و عوضت کنم و استامینوفن بدم و بریم ساعت شد 9:30 ... با دوستم هماهنگ کردم تا بیاد تورو ببینه ... همون نزدیکیها کار میکنه ... رسیدیم مرکز بهداشت .. چند تا نینی زودتر از ما اومده بودن .. البته فقط یکیشون واکسن داشت و بقیشون از نینی ای در اومده بودن !!! دوستمم اومد و تو رو گرفت بغلش و اینا ... بالاخره نوبتمون شد ... بابایی بیرون منتظر موند و من و دوستم و تو رفتیم تو اتاق ... قد 60 .....
21 خرداد 1391

یادداشت 142 مامانی برای بهداد

عزیز دلم ... شکوفه ی کوچولو دوشنبه : امروز اصلا" حس خوبی ندارم ... نتونستم برم پیش بابابزرگ ... و بخاطر همین از دست خودم عصبانیم ... خاله ها هم که هیچکدوم تهران نیستن ... تازه بعد از ظهر که با مامان بزرگ حرف زدم بیشترتر دلم گرفت ... البته برای هدیه ی این روز براش قرآن خوندم ... چه دختر بدی ... میدونی امروز بابایی چی میگفت ؟؟ میگفت : اگه آمادگی داری بریم شمال !!! منم همینجور نگاش کردم فقط !! میبینی چه راحت همه چی یادش رفت؟؟ با اینکه قبل از دنیا اومدنت بهش گفته بودم که تا از شمال نیان بچمون رو ببینن دوست ندارم بچه رو ببریم ... این اومدنشون ارزش قائل شدن برای توئه ... بعدشم تو دلم کلی حرص خوردم ... که بعضی وقتا ...
19 خرداد 1391

روزت مبارک بابایی ...

  باز عکس خال ابرو میکشم یکصدو ده مرتبه هو میکشم بسکه از عشق علی سرگشته ام عاقلان گویند کافر گشته ام مادرم میگفت ذکر هو بگیر یا علی گو دست بر زانو بگیر یا علی از جا بلندت میکند در دو دنیا سربلندت میکند میلاد مولی الموحدین .. علی (ع) برشما مبارک راحت نوشتیم "" بابا نان داد "" بی آنکه بدانیم بابا برای نان .. همه ی جوانیش را داد برای شادی روح همه ی باباهای دنیا که دیگه هیچوقت پیش ما نیستن یه دسته گل به زیبایی سوره حمد بفرستیم بابای مهربونم ... روزت مبارک بسم الله الرحمن الرحیم . الحمدلله رب العالمین . الرحمن الرحیم . مالک یوم الدین . ایاک نعبد و ایاک نستعین . اهدنا الصراط الم...
15 خرداد 1391

مهمونی رفتیم !!!

شکوفه ی من دیروز بابایی اداره بود .. دایی 1 زنگ زد و کلی باهات از پشت تلفن حرف زد ... تو هم مدام براش آقوم میگفتی !! بعدشم دایی گفت شب بیایید خونه ما !!!!!!!!!! حتما" !!!!!!!!!!! به بابایی زنگ زدم و بابایی هم چون دایی جون رو خییییییلی دوست داره گفت باشه میریم ... منم در دلم ذوووووق نمودم ... رفتم سراغ لباسات و مشغول انتخاب لباس برات شدم ... دوتا از لباسات اندازته !!! گذاشتمشون جلو دست تا بابایی هم نظر بده ... بابایی هم سورپرایزمون کرد و ساعت 3 اومد خونه ... بعدش زنگ زدم به دایی 2 و دیدم که انگار اونا هم قراره برن خونه دایی 1 ... برنامه رو هماهنگ کردیم و قرار شد ساعت 7 بریم .... لباسات رو پوشیدم ... واااااااای که مثه دسته گل ...
14 خرداد 1391

بازم دلم گرفته ...

شکوفه کوچولوی من مامانی بی حوصله است ... خسته است ... دلش هیچی نمیخواد ... از صبح که پاشدم با بابایی حرف نزدم ... همینجوریا ... از دنده چپ پا شدم !!! دیشب دایی 1 زنگ زد و گفت بیای خونمون ... منم گفتم حمید از اداره بیاد ببینم چی میگه ... بابایی اومد ... دیرتر از همیشه ... رفته بود خرید !! ... وقتی هم اومد اذیت شدن تو رو بهونه کرد و ما نرفتیم ... منم خیلی حرصم گرفت ... آخه حوصلم سررفته بود ... چند روزیه هیچ جا نرفتیم ... دلم مهمونی میخواست ... ولی بابایی اینو درک نکرد ... بعدشم یهویی نمیدونم چجوری حرف خاله2 و شوهرش پیش اومد و بازم من و بابایی از هم دلخور شدیم ... بعدشم آشتی شدیم ... و من دلم میخواست بابایی بهم توجه کنه ولی نکرد و خودش...
12 خرداد 1391

یادداشتی دیگر !

شکوفه ی کوچولوی بهار نارنج اول از همه درباره پست قبل بگم که خوابالو بودنت فقط برای همون یه روز بود !!! تا ساعت 8 شب خواب بودی .. بعدش مامان بزرگ زنگ زد و همراه دایی 2 و زندایی و اناهیتا اومدن پیشمون ... تو هم بیدار شدی و خوابت شد مثل قبلا !! یعنی تا 2 شب بیدار بودی و بعدش هم لالا کردی ... !!!! البته این دو روز یه مزیتی برا من داشت ... اینکه خداروشکر موقعی که خوابت بیاد خودت میخوابی و برای روپا رفتن غرغر نمیکنی !! البته یه وقتایی بابایی بهت حال میده و میزارتت رو پاش !!!! و مامانی رو حسابی حرص میده روز دوشنبه هم زیاد خوابیدی و مامان رو حسابی نگران کردی ... چون همش فکر میکردم که نکنه مریض شدی !!! چون خودم بیخال بودم و همه ی تنم درد می...
10 خرداد 1391

آفتاب از کدوم طرف دراومده !!!!

شکوفه کوچولو چرا اینقدر میخوابی !!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   از دیروز که از فروشگاه برگشتیم تا همین الان و امروز خیلی راحت خوابیدی !! یعنی پامیشی شیر میخوری ... آروغ میزنی ... و خودت میخوابی !! بدونه اینکه بزارمت رو پام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به قول بابایی : این بچه مونده از دست تو چکار کنه ... نمیخوابه میگی چرا ... میخوابه میگی چرا !!!! چند باری رفتم قطره آ+د رو چک کردم که نکنه اشتباها" استامینوفن باشه !!! اعتراف میکنم که دلم برا غرغرات تنگ شده !!! بووووووووووووووووس برات ...
5 خرداد 1391

امشب دعام کن ...

شکوفه کوچولوی من دیروز بابایی بهم کادو داد ..... نه همینجوریها !!! کادوی روز زن !! یه ربع سکه !!! کادوش خوب بود ولی بعد از وقتش بود و اصلا مزه نداد !!!! البته میدونیکه مامانی مثل همیشه دله بابا رو نمیشکونه و از خودش خوشحالی زائدالوصف نشون میده !!!!!!!!! امروز همراه بابایی و شما رفتیم خانه بهداشت ... اولش خانومه کلی غر زد که چرا آخر وقت اومدی ... منم گفتم که من و پسرم خواب بودیم چون !! ههههههههه وزنت شده 5.700 ماشالله ...... دور سرت هم 40 ..... قرار بعدیمون هم 19 خرداد برای واکسنه دوماهگیته ... وووووووووووووووی .... از همین الان دارم غصه میخورم گلم ... خدا کنه زیاد تب نکنی ... چون شدیدا" گرمایی هستی و با این هوای گرم اگه تب هم ب...
4 خرداد 1391